جدول جو
جدول جو

معنی داد بستدن - جستجوی لغت در جدول جو

داد بستدن
(اَ رَ تَ)
دادستدن. انتصار. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی). رجوع به دادستدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دْ / دِ دَ)
انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن:
دادگر شاه عاجز باداد
نتواند ستد نه یارد داد.
سنائی.
لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183).
ملک چون دید کامد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش.
نظامی.
یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106) ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن حق ستمدیده از ستمکش
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
عدل کردن. عدالت ورزیدن. بعدل کوشیدن. دفع ظلم ظالم از مظلوم کردن:
خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهریاری بگسترد داد.
ابوشکور.
مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی بمزکت آدینه اندر آمدی و بر نمد بنشستی و علما و فقها را پیش خویش بنشاندی و داوری خود کردی و بقضا خود نگرستی و داد بدادی و آن سال از خراسان خراج بیفکند. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ)
عدل ورزیدن. داد کردن: مفسدان فساد میکنند بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده. (تاریخ بیهقی ص 417 چ ادیب)
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ دَ)
طلب عدالت کردن. عدل خواستن:
میجویم داد نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم.
خاقانی.
تا داد همی جوئی رنجورتری مانا
گرخود شوی آسوده ار داد نخواهی شد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
داد بردن از کسی، دادخواهی کردن از او نزد دیگری:
دل من بستدی چه دانم کرد
هم بخواجه برم ز دست تو داد.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
داغدار کردن. نشان داغ در او پدید آوردن:
بدل صد داغم از هر تار کاکل میتوان بستن
باین تار محبت دستۀ گل میتوان بستن.
مفیدبلخی
لغت نامه دهخدا