انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن: دادگر شاه عاجز باداد نتواند ستد نه یارد داد. سنائی. لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش. نظامی. یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106) ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن حق ستمدیده از ستمکش
انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن: دادگر شاه عاجز باداد نتواند ستد نه یارد داد. سنائی. لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش. نظامی. یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106) ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن حق ستمدیده از ستمکش
عدل کردن. عدالت ورزیدن. بعدل کوشیدن. دفع ظلم ظالم از مظلوم کردن: خداوند ما نوح فرخ نژاد که بر شهریاری بگسترد داد. ابوشکور. مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی بمزکت آدینه اندر آمدی و بر نمد بنشستی و علما و فقها را پیش خویش بنشاندی و داوری خود کردی و بقضا خود نگرستی و داد بدادی و آن سال از خراسان خراج بیفکند. (ترجمه طبری بلعمی)
عدل کردن. عدالت ورزیدن. بعدل کوشیدن. دفع ظلم ظالم از مظلوم کردن: خداوند ما نوح فرخ نژاد که بر شهریاری بگسترد داد. ابوشکور. مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی بمزکت آدینه اندر آمدی و بر نمد بنشستی و علما و فقها را پیش خویش بنشاندی و داوری خود کردی و بقضا خود نگرستی و داد بدادی و آن سال از خراسان خراج بیفکند. (ترجمه طبری بلعمی)
طلب عدالت کردن. عدل خواستن: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. خاقانی. تا داد همی جوئی رنجورتری مانا گرخود شوی آسوده ار داد نخواهی شد. خاقانی
طلب عدالت کردن. عدل خواستن: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. خاقانی. تا داد همی جوئی رنجورتری مانا گرخود شوی آسوده ار داد نخواهی شد. خاقانی